Friday, April 10, 2009

دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا

دانش تجربی چگونه آسمانی شد؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا

اسماعيل نوری علا
می گويند موسی نخستين کس بود که به کوه رفت، خدا را در پس آتش شجرهء طيبه ديدار نمود، و از سفر کوهستانی اش الواحی را به سوقات آورد که بر آن ها ده فرمان حک شده بود. و پس از او بود که سلسله ای از فرستادگان و پيام آوران ظهور کردند که خدا با آن ها سخن گفته بود. معنای اين واقعه هم آن بود که خدای ساکن عالم غيب تصميم گرفته تا برای قوم پيامبرانش همهء دانش اکتشافی قرون گذشته را در اصول يا فرمان هائی خلاصه کرده و آن ها را از طريق «پيامبران» اش به افراد آن قوم ابلاغ نمايد. با نزول کلام خدا انسان ديگر نيازی به تحقيق و کشف نداشت


سی ام فروردين مصادف است با ۱۲۷ مين سالگرد مرگ «چارلز داروين» (۱۲ فوريهء ۱۸۰۹ تا ۱۹ آوريل ۱۸۸۲)، طبيعت گرا و زيست شناس بزرگ انگليسی و، برای ادای احترامی به اين بزرگمرد تاريخ علم، اين هفته قصد کرده ام تا اندکی دربارهء سرگذشت دانش اين جهانی و تجربی (و، در نتيجه، سکولار) بشری و رويارو شدنش ـ در جائی از تاريخ ـ با دانشی که از آسمان فرود می آيد بنويسم. 
اما اجازه می خواهم تا، قبل از طرح مطلب اصلی، سخنم را با نکته ای دربارهء ديدگاه عمومی خودم آغاز کنم، چرا که فکر می کنم وقوف خواننده نسبت به اين ديدگاه کار خواندن مطلب مرا آسان تر کرده و بسيارانی از منتقدينی را هم که از ديدگاه های ديگری به اينگونه مسائل می نگرند از کشيدن زحمت برای تصحيح و راهنمائی من منصرف کند. 
من خود را يک «داروينيست نو» می دانم و اين «نو» بودن را ـ منتزع از آنچه که در حوزهء زيست شناسی معنا می دهد ـ بدين مفهوم بکار می برم که نحوهء نگاه و تعبير «چارلز داروين» در زيست شناسی را قابل تعميم به علوم اجتماعی هم می دانم و معتقدم که اگر اين علوم را بر پايهء مفروضات زيست شناسی داروينی قرار دهيم دليل و معنای پديدار شدن بسياری از نهاد ها و روند های اجتماعی روشن تر و قابل درک تر خواهند شد.
من در اين راستا است که می کوشم تا، با نوعی تقليل گرائی کاربردی البته، اصول داروينيسم را بصورت چند اصل ساده در آورده و در مشاهدات و نوشته های خويش بکار گيرم. 
اما، برای توضيح همين چند اصل ساده نيز بايد از ساختار «ذهن» آدمی ـ که نام کارکرد «مغز» اوست ـ آغاز کرده و توضيح دهم که شايد صد هزار سال پيش، مغز آدمی، بخاطر ظهور خودآگاهی و شکل گرفتن تصور «من» در آن ـ «منی» که خود را از بقيهء عالم جدا می بيند ـ و نيز قدرت انديشه ورزی اش، از مغز جانوران ديگر جدا شد و توانست به دو منبع اطلاعاتی و حياتی دست يابد؛ يکی جهان بيرون از «من» و ديگری انبارهء تجربه های ناشی از برخورد من و جهان و ذخيره شده در بخش حافظه. 
اما «ساختار ادراکی» اين مغر نوشکفته، بدلايلی زيست شناختی که طرح شان در حوصلهء اين مقاله نمی گنجد، بر اين بنياد شکل گرفت که اولين قانون مسلط بر، و منتشر در، جهان هستی را «قانون عليت» بداند. اين تصور «از پيش ساخته شده» ی ذهنی و مغزی را نمی توان، جز از طريق مغز شوئی، تخدير، و يا جنون از انسان گرفت و او را واداشت که فرض پيدايش «خودبخودی» چيزی در عالم موجودات را بپذيرد. اين ساختار چنان است که انسان، حتی اگر نتواند «علت» پيدايش يک «معلول» را با انگشت نشان دهد، مجبور است برای آن ب يک «علت غايب از حواس خويش» را بتراشد.
اما داروينيسم ـ برخلاف فلسفهء ارسطوئی مثلاً ـ با معضل «علت اوليه» يا «غائی» سر و کار ندارد و به «منشاء انواع موجودات» نيز کمتر توجه می کند، و بيشر به چگونگی تحول اين انواع و پيدايش انواعی جديد در روند زاد و ولد نسل های پيشين کار دارد. يعنی، کاری به اينکه «موجود اولين» يا «جاندار نخستين» چگونه بوجود آمده، و يا چه کس آن را بوجود آورده، ندارد و تمرکز خود را بر سرگذشت ميليون ها سالی اين موجود و موجودات زاده شده از آن می گذارد و، از اين رهگذر، به قوانين زيست شناختی «تحول انواع» می رسد؛ قوانينی که به زعم بسياری از اهل علوم اجتماعی قابليت بکار گرفته شدن در اين علوم را نيز دارند.
در ميان اين قوانين و اصول نيز دو اصل «تلاش برای ماندگاری» ـ که بصورت کوشش بی وقفه برای توليد مثل عمل می کند ـ و «تلاش برای سازگاری با محيط زيست»، مهمترين و قابل بکار گيری ترين اند. موجود زنده (از ميکروب تا ماموت) اين دو «تلاش ناخودآگاه» را با هم انجام می دهد؛ يعنی هم می کوشد که از طريق «توليد مثل» هرچه بيشتر بقای «نوع» (مثل يا نسل) خود را تضمين کند و، در عين حال، در برابر تغييرات و شدائد ناشی از حضور در محيط زيست، خود را ـ باز برای «بقای نوع» ـ به لوازم مورد نيازی مجهز سازد که وجود او را با شرايط تغييرِ يابندهء محيطی «سازگار» سازند. در اين راستا است که حيوان قطبی پوستی کلفت يا پشمين پيدا می کند و حيوان استوائی به نوع ديگری به وسائل ادامهء حيات مجهز می شود؛ يا انسان سياه پوست افريقائی چون از اين قاره خارج شده و به نقاط شمالی تر زمين می رسد سفيد پوست می شود. اين ها همه در حوزهء جسم او صورت می گيرد، بی آنکه موجود زنده قابليت درک آگاهانهء اين امور را داشته باشد. در اين مقام، موجود زنده همچون کامپيوتری است که دستورالعمل های گذاشته در بخش های خودبخودی ذهن و بدنش را اجرا می کند و اين بخش ها هم در مقياس های ميليون سالی دستخوش تغييراتی برای سازگاری و بقای او هستند.
اين يک جهان اتوماتيک و، در مقياس زندگی روزمره، ثابت و بی تغيير است. گله های بزرگ گاو و اسب و ميمون و پشه، بی هيچ آگاهی، و بی اراده ای ناشی از آن آگاهی، می چرند و می خورند و می خوابند و به توليد مثل ممشغولند و در درون خود برنامه های اجرائی گوناگونی را حمل می کنند ـ از غريزهء شير دادن و مراقبت کردن از فرزند گرفته تا دوگانهء «درگير شدن يا گريختن» در مواقع روياروئی با خطر. درک خود بخودی اما ابتدائی مبتنی بر اصل «عليت» از هستی نيز در همين مجموعه جای دارد؛ درک فضا و جهت، درک تهديد و تلطيف، و جستجوی «علت» در روياروئی با «معلول».
و درست در چنين عالمی از بی خبری و در ميانهء کارکردهای خودبخودی غريزی است که مغز يکی از انواع اين حيوانات به مرور زمان صاحب چيزی به نام «شعور» می شود که ترجمهء فارسی اش «آگاهی» و يا حتی «خودآگاهی» است. و، در نتيجه، می توان دوران ماقبل پيدايش آن را دوران بی خبری و ناآگاهی دانست. (اتفاقاً اين دوران پيشين به آينده ای که عرفا از تصورات خود در مورد «وحدت وجود» بيان می کنند بسيار شبيه است و بی دليل هم نيست که همهء عرفا هدف از «سير و سلوک معنوی» ی خويش را خروج از عالم «خود آگاهی» و «شعور» و اتصال و حل شدن در هستی کل تعريف کرده اند).
اينکه چرا و چگونه اين توانائی «شاعر» (صاحب شعور) شدن يا «آگاه» بودن و «انديشيدن»، در طی تحولات ميليون سالی مغز تيره ای (نوعی) از حيوانات، رخ داده، خود از مطالبی محسوب می شود که علم زيست شناسی آينده عهده دار توضيح آن است و لاجرم آنچه اکنون می گوئيم همه حدس و گمانی بيش نيست که البته، در تشکل آنها، اصول بينش علمی رعايت شده و فرضيات ساخته شده در هيچکدام آنها جنبهء خيال پردازی و دلبخواهی ندارد.
از نظر داروينيسم، لحظهء طلوع آگاهی و انديشهء عليت مدار لحظهء تولد نوع انسان است؛ يعنی حيوانی که، برخلاف بقيه، نسبت به خود آگاه است و می انديشد، و اين انديشه او را به پرسش از همه چيز می کشاند. کنجکاوی او حجمی بزرگ از تشنگی دانستن است که در آن پرسش پشت پرسش بر هم می غلطند و او را به تلواسه و شوق دچار می سازند. و آنچه او را به پرسشگری می کشاند ساختار عليت مدار انديشيدن اوست. در واقع، انديشه ای که «عليت مدار» نباشد نمی تواند از «چرائی» ها بپرسد. چرا خورشيد و ماه و ستاره از سقف آسمان آويخته اند؟ چرا می آيند و می روند؟ باران و برف و رعد و برق و توفان چيستند و چرا اتفاق می افتند؟ اين پرسش ها همه حاصل عليت مداری ساختار ذهن انسان اند.
آنگاه، «انديشه ورزی و عليت مداری و پرسشگری» دست به دست هم می دهند و «تخيل» انسان را بوجود آورده و بکار می اندازند. او که هنوز تا تقسيم عالم به جاندار و بيجان، و تقسيم جانداران به گياه و حيوان، راه درازی در پيش دارد غرش رعد و غرش ببر را يک سان می بيند؛ هر دو از او قوی ترند و برايش خطرناک؛ با اين تفاوت که ببر را حتی اگر نغرد می تواند بيابد و ببيند اما آن جانور بزرگ آسمانی که شعلهء برق از دهانش بر می جهد هميشه ديدنی نيست. اغلب از صفحهء آسمات غايب است، آن سان که گوئی بجای ديگری رفته باشد؛ همانگونه که خورشيد هم، شب که می رسد در سرزمين های آن سوی کوهساران بخواب می رود. شايد بتوان گفت که تقسيم بندی نخستين انسان از هستی مشتمل بر گروه «هميشه حاضران» و گروه «اغلب غايبان» بوده باشد و همين تقسيم بندی است که موجب شده تا او فضائی ديگر و خارج از دسترس خود را «خيال کند» که دستهء «اغلب غايبان» در مدت غياب خويش به آنجا می روند. 
بدين سان، بی خبری از واقعيت جهان فيزيکی و کمبود دانش تجربی موجب می شود که انسان «عالم غيب» را بيافريند و موجوداتی مقتدر و عظيم را ساکن آن بداند که گاه می آيند، توفان بپا می کنند، زمين را می لرزاند، برق می افکنند و جنگل می سوزانند و او در مقابل اقتدار آنها موجود ناچيزی بيش نيست. 
اينگونه است که، بی هيچ ترتب زمانی، انسان تبديل به موجودی می شود که جون صاحب شعور و فکر شده، از شش جهت در معرض تهديد است؛ از تهديد حيوانات بزرگ تر جنگل و دشت گرفته تا تهديد موجودات ساکن در عالم غيب که می توانند با لهيب خود هم او و هم حيوانات جنگل را بسوزانند.
برخوردهای انسان با چنين محيط زيست دشمنخوئی بزودی حافظهء او را از تجربه هائی دوگانه سرشار می کنند. برخوردها از مرکز اداراک او می گذرند، خطر، ارزش، لذت و دردی که انسان از بابت آنها می کشد و می چشد با ادراکات او می آميزند، بصورت «تجربه» در می آيند و حاصل دو جنبهء (بيرونی و درونی) ی تجربه ها بصورت «خاطره» در حافظه انباشته می شوند. اين «حافظهء انبارنده» دارای ارزشی حياتی است و به انسان امکان می دهد تا از تکرار تجربه های ناخوشايند پرهيز کرده و به تکرار تجربه های لذت بخش تشويق شود. 
رفته رفته همهء عالم محيط بر او صاحب عناصری می شوند که در ذهن او با گذر از «روند شناسه بندی دوگانه» به بايگانی می روند. شايد نخستين پلهء اين شناسه بندی استفاده از دو مُهر «مفيد و خطرناک» باشد. گوئی در اطاق ادراکات ذهن آدمی کسی نشسته که همهء تجربه ها از زير دست او می گذرند و او آنها را با يکی از اين دو مهر ممهور می کند. دوگانه های «درست و غلط»، «شايسته و ناشايسته»، «بايد و نبايد»، «خوب و بد»، و بالاخره «مجاز و ممنوع»، همه حاصل تطورات و تحولات همان روند شناسه بندی دو گانه اند. و اين انباشت تجربه نخستين مرحلهء تشکل «دانش بشری» است.
اصل ديگر زيست شناسی داروينيستی «توارت» نام دارد. ارگانيسم موجودات زنده، مختصات و تجهيزات اکتسابی خود را از نسلی به نسل ديگر منتقل می کنند. در جامعهء انسانی نيز همين اتفاق می افتد، بی آنکه ديگر از توارث اتوماتيک و ناخودآگاه جانوری در آن خبری باشد. هر نسل «دانش» خود را از طريق تعليم و تربيت به نسل بعد منتقل می سازد يا، به سخن بهتر، نسل بعدی را ـ برای روياروئی با محيط ـ به دانش اکتسابی خود «مجهز می سازد» تا او خطاهای گذشتگانش را تکرار نکند و بيهوده جان خويش را به خطر نياندازد.
در اين ميان ذهن علت جوی آدمی نيز بی کار ننشسته و مدام در ميان مجموعهء دانش موجود در حافظهء خود می کاود تا چرائی ها را کشف کند. او می بيند که آنچه در اطراف او می گذرد هيچ اتفاقی و بی علت نيست، هر موجود زنده را موجود زندهء ديگری به دنيا می آورد، اگر او شاخه های خشگ را گرد نياورد و آتش شان نزند خود گرم نخواهد شد. جای پای حيوان شکاری به او می گويد که اندکی پيش گوزنی از آنجا رد شده است. و لاجرم از اين گريزی ندارد که دائم از خود بپرسد: «از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ / يا کجا می روم آخر؟ ننمائی وطنم؟» براستی هم که اگر همه چيز را چيز ديگری بوجود می آورد، خود او را چه چيزی بوجود آورده است؟ 
البته می دانيم که اکنون ذهن او با تصور «عالم غيب» آشنا است و آفريدگار او، يا بهتر بگوئيم آفريدگار پدر پدران او، احتمالاً يکی از آن موجودات عالم غيب است. و تنها نه يکی از آنها، چرا که هريک از آن موجودات می توانند توانائی آفرينشگری داشته باشند. و اين رابطه که در ذهن آدمی جا افتاد، او می بيند که آنها (آن موجودات غيبی) با او، همچون پدر يا مادری که نسبت به فرزند خويش گاه خشم می گيرد و گاه مهربان می شود، رفتار می کنند. آدمی که مخلوق موجودات غيبی تلقی می شود بايد بياموزد که چگونه می تواند احوالات آن موجودات مقتدر را نيز در جدول شناسه های دوگانهء ذهنش طبقه بندی و بايگانی کند. 
بدينسان، عصر استوره آغاز می شود. موجودات عالم غيب در هر قبيله و گروهی نامی و نشانی می يابند و نسل های پيشين تجربه های خود با آنان را بصورت افسانه ها و سنت ها و آئين ها برای نسل های بعد به يادگار می گذارند. کارهائی هست که «غيبی ها» را خشنود می کند و اعمالی نيز وجود دارند که خشم آنان را بر می انگيزند. دانش تجربی با تخيل و آرزو درهم می آميزد، جامعه دست بکار آن می شود که روابط خود با «غيبی ها» را منظم کند. نظريه های مختلف پشت سر هم زاده می شوند. غيبی ها نام «خدايان» (خود آمدگان؟) بخود می گيرند و قبايل و گروه ها راه و رسم خشنود کردن آنها را تمرين می کنند؛ به ايشان هديه می دهند، حيوانی را که رام و خانگی شده قربان می کنند؛ برخی شان دختران و پسران باکره شان را فديه می دهند، نيايشگاه ها بپا می شوند، «دانش خشنود ساختن خدايان» پيچيده و مفصل می شود و ياد گرفتن همهء پيچ و خم های آن کار هر عضو قبيله نيست. ريش سفيدان و عمرکردگان قبيله پاسداران دانشی می شوند که از مجموعهء شناسه های دوگانه تشکيل شده است: بايدها و نبايدها، چه در رابطه با محيط طبيعی و چه با محيط ذهنی و غيبی. 
انسان، با آزمايش و خطا، با عرق ريزان روحی، با حدس و گمان، با بيم و اميد، و با آرزو و ترس اين مجموعه را کشف کرده و می آفريند تا به مدد آن کارهای زندگی روزانه اش را به پيش برد. هر قبيله برای هر کار سنت ها و آئين هائی دارد که اگرچه، بخاطر محافظه کاری ذاتی انسان و سوء ظن اش نسبت به نوآوری ها و هنجارشکنی ها، واکنشی ترمز کننده بر آنها حاکم است اما، اگر تجربه های مکرر ثابت کنند که سنت و آئينی درست نيست يا، به اصطلاح، خوب کار نمی کند، تن به کنار نهادن يا تصحيح آن می دهد. دانش قبيله مجموعهء دست آوردها (و کشف ها) ی نسل های پيشين است و می توان اجزاء آن را با تجربه های جديد تغيير داد.
از اين منظر که بنگريم می بينيم که دانش ابتدائی قبايل ديرينه، از لحاظ ماهيت، تفاوت چندانی با علم امروز انسان ندارد. اين علم هم اکتسابی و انبار شده است و هر آن می توان آن را بنا بر نتايج جديد تجربی تغيير داد؛ هرچند که در برابر اين تغيير مقاومت شديد صورت بگيرد. مگر هنگامی که کوپرنيک و گاليله و نيوتون تصور انسان از جهان مادی را در هم می ريختند با مقاومت روبرو نشدند؟ در طول پنجاه هزار سالی که انسان انديشه مدار و عليت جو و خودآگاه شده جوامع کوچک خود را آفريده است چه بسيار کوپرنيک ها و گاليله و نيوتون هائی که در آتش مقاومت قبايل محافظه کار سوخته اند اما حرف شان عاقبت، در عمل، به کرسی نشسته است.
می خواهم بگويم که در قسمت اعظم تاريخ ظهور انسان بر زمين، «تصور وجود خدايان» از يک سو، و «يقين به تجربی و اکتشافی بودن دانش بشری»، از سوی ديگر، دوشادوش هم وجود داشته اند، بی آنکه نافی هم باشند؛ و اين يکی همواره می کوشيده است تا بر آن يکی وقوفی ژرف تر بيابد و در موردش دانش گسترده تری بدست آورد. 
در آن مراحل دير و دور تاريخ، دانش بشر چيزی جز «جهان بينی» يا «گيتی شناخت» او نبوده که بصورت داستانی تعريف شده و از نسلی به نسل ديگر منتقل می شده است. يعنی، هر قبيله و گروهی دارای يک «داستان آفرينش» بوده است که در زمان خود دقيق ترين بيان علمی چرائی پيدايش هستی و چگونگی کارکرد های آن محسوب می شود. در اين «داستان»، کاراکترها همان نيروهای برتر طبيعت و ساکنان عالم غيب اند که در تواتری گاه منظم و گاه نامنظم در افق زندگی روزمرهء بشر ظاهر می شوند. و روابط کاراکترهای اين نمايشنامهء کيهانی نيز همه ساختهء «تخيل» آدميانی است که تجربه هاشان را در هم می بافند و از آن فرشی رنگارنگ به نام استوره می آفرينند. 
در علم امروز اين نوع «داستان آفرينی ی تخيل بنياد» را «فرا ـ فکنی» (Pro-jection) می خوانند. يعنی انسانی که به عالم غيب دسترسی ندارد، آن را از طريق روابط عناصر زندگی خود می سازد يا، به عبارت ديگر، زندگی خود را بر عالم غيب «فرا فکن» می کند. در آن صحنهء کيهانی هر يک از عواطفش خدائی است. خدای خشم، خدای آز، خدای عهد و پيمان. و عناصر طبيعت نيز جلوه های خدايان ديگر ساکن عالم غيب بشمار می آيند. (همينجا گفته باشم که يکی از زيباترين تعبير ها از «فرا فکنی» را من در غزلی از حافظ يافته ام؛ آنجا که می گويد: «زين آتش تهفته که در سينهء من است / خورشيد شعله ای است که در آسمان گرفت»).
در عين حال، همانگونه که جوامع بشری متحول می شوند جوامع عالم غيب هم دگرگونی می يابند. جامعه شناسی ـ که آزمايشگاهی جز تاريخ در اختيار ندارد ـ در مطالعهء تاريخ جوامع همواره می تواند به نقطه های عطفی اشاره کند که در آنها «اين جهان» و «آن جهان» توأماً دگرگون شده اند. شايد جالب ترين و دقيق ترين اين تحولات را بتوان در قيام زرتشت عليه مغان ميترائی يافت. او در ميان يکی از قبايلی زاده شد که صدها سال پيشتر از آسيای مرکزی حرکت کرده و به طرف جنوب خراسان بزرگ (منطقهء شمال غربی افغانستان کنونی) آمده بودند تا در آنجا «ساکن» شده و به زندگی «کشاورزی» روی آورند. عصر او عصر پيدايش دولت مرکزی و سلسله مراتب اجتماعی نيز بود که از دل ساکن شدن جمعيت ها زاده می شوند. و او همين «سازمان يافتگی جديد» را بر عالم خدايان قوم اش فرا افکن کرد؛ از ميان سه خدای اصلی قوم اش، که اهورا خوانده می شدند، فقط «مزدا» ـ خدای خرد ـ را برتری بخشيد و «اهورا ميترای سابق!» را معاون او کرد، بسياری از سنت های گذشته را منسوخ ساخته و سنت ها و تصورات جديدی را جانشين آنها نمود ـ از جمله قربانی کردن حيوانات مفيد به کار کشاورزی و جنگ و سفر را ممنوع ساخت.
مهم آن است که دريابيم او، در هيچ کجا آنچه هائی که از او بجا مانده، جز بيان عملی تصور خود از جهان برين چيزی نمی گويئ. او انديشمند و دانشمند و فرضيه سازی است که مقتدرانه در عالم خدايان قوم ش دستکاری می کند، خدائی را از تخت فرو می کشد و خدای ديگری را بر تخت می نشاند؛ و خدای جديد از بقيه مقتدرتر می شود و آن بقيه (که اکنون «ايزدان» نام گرفته اند) در سلسله مراتبی، شبيه دربارهای ماقبل تاريخ، چيده می شوند. از نظر داروينيسم اجتماعی هم که بنگريم، ظهور زرتشت نشانهء يک دگرديسی مهم برای سازگاری جامعه با محيط زيست جديد و تقويت توانائی بقا و ماندگاری آن است. و اين دگرديسی يک سر در آستان ايجابات اجتماعی عصر نو دارد و سری نيز در توده های انديشهء خردورزانهء رزتشت فرو کرده است.
حال که از قيام زرتشت عليه مغان ميترائی سخن گفتم، بد نيست اندکی نيز به خود اين گروه بپردازم. در هيچ کجا از آثار بجا مانده از قبايل آريائی پراکنده در سرزمين های مختلف، که کار دانش و سر و کله زدن با خدايان شان را به عده ای که «مغ» خوانده می شدند واگذار کرده بود، نمی بينيم که کسی مدعی آن شده باشد که دانش خود را از خدايان دريافت کرده است. آنها نوع تحول يافتهء ريش سفيدان و جن گيران و جادوگران قبايل پيشين محسوب می شدند که وظيفهء حمل دانش قبيله، آموزش آن به نسل بعدی و بجا آوردن آئين های سنتی را بر عهده داشتند. 
حتی در مصر باستان نيز اوضاع به همين منوال بود و «کاهنان معابد» فراعنهء مصر متخصصان و دانشورانی محسوب می شدند که ماحصل تجربه ها و اکتشافات گذشتگان را با خود حمل کرده و موجبات بقا و استمرار جامعه را فراهم می ساختند، آئين ها و رسوم را می دانستند، و دعا ها و سرودها و ستايش ها را. اما جائی نديده ام که کاهنی مدعی شده باشد که همهء دانسته های خود را از عالم غيب دريافت داشته باشد. رابطهء انسان با عالم غيب همچنان يکسويه و يک طرفه بود. انسان تجربه می کرد، می انديشيد، و حدس می زد و نظريه می پرداخت و آنها را بکار می برد. هر کاهن، يا هر مغ، توانائی آن را داشت که، بر اساس تجربه های معاصرش، در مجموعهء دانش عصر خود دخل و تصرف کند و اين مجموعه را در راستای سازگاری زندگی مردم با شرايط محيط طبيعی و اجتماعی تطابق دهد. يعنی، تا زمانی که دانش عالم غيب چيزی جز کشفيات انسان نبود در آن سياليتی وجود داشت که می توانست به کار «به روز کردن» اش بيايد.
اما تصور کنيد روزی را که ريش سفيدان يک قوم مدعی شوند که دانش شان را نه از پيشينيان جستجوگر و تخيل ورز خويش، که از خود خدايان، يا خدای بزرگ تر، دريافت داشته اند. براستی، در يک چنين وضعيت جديدی، کل سيستم دانش بشری و جهان بينی و گيتی شناخت او دچار چه تغييراتی خواهد شد؟ 
اين اتفاق در مصر رخ داد، در ميان قوم يهود، و در ادعای مردی با لکنت زبان که «موسی عمران» نام داشت و ما او را در قرآن با برنام «کليم الله» (بازگويندهء کلام خدا) می شناسيم! می گويند موسی نخستين کس بود که به کوه رفت، خدا را در پس آتش شجرهء طيبه ديدار نمود، و از سفر کوهستانی اش الواحی را به سوقات آورد که بر آنها «ده فرمان» حک شده بود. و پس از او بود که سلسله ای از «فرستادگان» و «پيام آوران» ظهور کردند که خدا با آنها نيز سخن گفته بود. 
معنای واقعی ادعای سر سلسلهء «پيام آوران» آن بود که ساکنان عالم غيب، پس از پنجاه هزار سالی که بی اعتنا به آدميان می زيستند و آنان را همچون مهره های شطرنج خود به بازی می گرفتند، از بين خود خدای اکبری را برگزيده اند (يا او خود بر آنها مسلط شده) و اين خدای تصميم گرفته است تا برای قوم او همهء «بايدها و نبايد» های اکتشافی قرون گذشته را در ده اصل يا فرمان خلاصه کرده و آنها را از طريق «موسی عمران» به افراد آن قوم ابلاغ نمايد. با نزول کلام خدا ديگر انسان نيازی به تحقيق و کشف نداشت.
بزنگاه تاريخ دانش بشر در همين «کوهنوردی موسوی» فرا می رسد، بزنگاهی که در تنگ و کوچک دانش اکتسابی و مبتنی بر فرضيات بشری را فرو می بندد، تا درهای بزرگ آسمان غيب را بر آدميان بگشايد. 
اين تفاوت را در ايران خودمان نيز می توانيم ميان دوران های دو پادشاه هخامنشی، کورش بزرگ و داريوش بزرگ، مشاهده کنيم. چگونه است که بر آرامگاه کورش نشانی از اهورا يا ايزدی خاص نيست اما قصر داريوش در تخت جمشيد از تسلط يک خدا ـ اهورا مزدا ـ حکايت می کند؟ دينکاران عهد داريوش نيز ديگر همان مغان ميترائی نيستند که بر گور کورش مويه می کردند و سرود می خواندند و دانه های خوشبو در آتشدان می ريختند. اکنون موبدان زرتشتی، که از آموزه های زرتشت دين نوئی آفريده بودند، جای آنها را گرفته بودند.
و هنگامی که در می يابيم که داريوش، همراه کمبوجيه (پسر و جانشين کورش) به مصر رفته و دوران بلوغ و جوانی خود را در آنجا گذرانده و ذهنيت اش را حال و هوای سرزمين های بين التهرين تا مصر بوجود آورده بود، آنگاه می توانيم وجود رابطه ای بين تغييرات عهد او با آموخته هايش در سرزمين يهوديان را مورد تحقيق قرار دهيم. 
بارِی، از جزئيات اين تحولات می گذرم تا مطلب را با اين نکته به پايان برم که، بهر حال و بدينسان، در سير تحول اجتماعی، فصلی تازه گشوده می شود که در آن آيندهء «دانش بشری» در برابر «دانش فرود آمده از آسمان» قرار می گيرد و رفته رفاه در برابر آن رنگ می بازد. 
اما شرح داستان آن مصيبت های گريز ناپذيری که ـ بر اساس کارکردهای علوم اجتماعی ـ «دانش فرود آمده از آسمان» بر سر «دانش بشری» وارد کرده است خود دارای پست و بلند ها و پيچ و خم هائی شگفتی آور است که پرداختن به آنها را به فرصتی ديگر محول می کنم.


No comments: