Tuesday, October 12, 2010

این دیوانگیست ... که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم


این دیوانگیست ...  که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم
لوطي گري
نادر نادر پور در پاريس زندگي ميکرد . شبي در کافه اي مرد سياه پوستي از نادر پور يک " نخ " سيگار ميخواهد . نادر پور در عالم مستي لوطي گري اش گل ميکند و ميخواهد پاکت سيگارش را به او ببخشد . اما مرد سياه پوست فقط يک دانه سيگارميخواهد . از نادر پور اصرار و از طرف انکار . تا اينکه مرد سياه پوست از دست نادر پور ذله ميشود و با مشت ميخواباند زير چانه نادر پور .
نادر پور را که بيهوش شده بود مي برند بيمارستان . از بد حادثه دکتر بيمارستان هم سياه پوست بوده است . نادر پور وقتي بهوش ميآيد خيال ميکند همان سياه پوست است و دوباره غش ميکند ..!
مراعات همسر ...
همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است ...!!!!!!!!
امام موسي صدر ...
خبرنگاري از جمالزاده پرسيد : نظرتان در باره صدر الدين الهي چيست ؟ جمالزاده جواب داد : من با امام موسي صدر آشنايي داشتم . و يک ساعت در باره امام موسي صدر صحبت ميکرد ...!
چرا نميميرم ؟
دکتر محمد عاصمي ميگفت : رفته بودم سويس ديدن محمد علي جمالزاده . گفتند : يک هفته است که در بيمارستان است و در اغما ست . رفتم بيمارستان . پرستار ها گفتند : يک هفته اي است که بيهوش است . گفتم : ايشان بيش از پنجاه سال رفيق گرمابه و گلستان من بوده است ؛ ميشود خواهش کنم بگذاريد به ديدنش بروم ؟ آنها هم اجازه دادند . رفتم اتاق جمالزاده . ديدم بيهوش روي تخت افتاده است . نشستم کنار تخت او و به ياد خاطرات تلخ و شيرين سالها افتادم . يکباره جمالزاده چشم هايش را باز کرد و نگاهي به من انداخت و گفت : ممد تويي ؟ من چرا نمي ميرم ؟! بعدش هم چشمش را گذاشت روي هم و ديگر هم تا دم مرگ باز نکرد . جمالزاده هنگام مرگ 107 سال داشت .
الواتي ...
حسن توفيق خيلي مواظب سلامتي اش بود . دوستانش ميگفتند : حسن ديشب رفته الواتي دو تا چايي پر رنگ خورده !!
ميرسونمت ...
يک شب که باران شديدي ميباريد پرويز شاپور از شاملو پرسيد : چرا اينقدر عجله داري ؟ شاملو گفت : مي ترسم به آخرين اتوبوس نرسم . پرويز شاپور گفت : من ميرسونمت . شاملو پرسيد : مگه ماشين داري ؟ شاپور گفت : نه ! اما چتر دارم ..!
يه پان يه پان
محمد علي سپانلو ميگفت : يک روز رفته بودم ديدن شاملو . زنگ در را که زدم شاملو پرسيد کيه ؟ گفتم : سپانلو، گفت : پله ها لق شده . لطفا سه بار يه پان يه پان بيا بالا !
شاعر بي پول ...
يک شب نصرت رحماني وارد کافه نادري شد و به اخوان ثالث گفت : من همين حالا سي تومن پول احتياج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزي ات را جاي ديگري حواله کند. نصرت رحماني رفت و بعد از مدتي بر گشت و بيست تومان پول و يک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت اين پول چيه ؟ تو که پول نداشتي . نصرت رحماني گفت : از دم در ؛ پالتوي تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بيش از سي تومن لازم نداشتم ؛ بگير ؛ اين بيست تومن هم بقيه پولت ! ضمنا، اين خودکار هم توي پالتوت بود


برای ادامه مطلب به این لینک کلیک کنیدhttp://abyes.blogspot.com*نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه ما نیستشما هم چيزی بنويسيد- هر چي دلتان مي خواهد بنويسيد. اينجا مربوط به شماست- اگر نظر خصوصی‌ای دارید لطف کنید و از طریق ای‌میل مطرح کنید، ممنون

No comments: