Saturday, August 1, 2009

ماركسيسم ايراني؛ يعني چه؟ ( چاپ شده در روزنامه اعتمادملی شماره 982)

ماركسيسم ايراني؛ يعني چه؟

نشريه دانشجويي «نگاه تازه» كه با مجوز از دانشگاه علوم پزشكي شهر منتشر مي‌شود در شماره اول خود گفت‌وگويي با سوسن شريعتي انجام داده است كه ضمن تشكر از آنها براي در اختيار گذاشتن متن اصل مصاحبه، متن اين را به نقل از آن نشريه دانشجويي در ادامه مي‌خوانيد. بسيار سريع و با كلماتي مسلسل‌وار و با حرارت صحبت مي‌كند و اجازه اينكه بتوانيد رودررو با او يك «مصاحبه مطبوعاتي» ترتيب دهيد ابدا به وجود نمي‌آيد. واژگاني همچون «مي‌ماند روي دستمان» و «بي‌مكان بي‌زمان»را اينجا نيز مثل اكثر سخنراني‌ها و نوشته‌هايش

در ابتدا بهتر است پاسخي براي اين پرسش داشته باشيم كه آيا تفكرات ماركسيستي، اصولا نوعي نگاه انتزاعي و فلسفي است يا در بطن يك رويكرد عملي كه از قبل وجود داشته، شكل گرفته است و اينكه آيا مي‌توان ماركسيسم را يك تفكر فلسفي وابسته به تاريخ و زمان‌دار دانست كه در شرايط فعلي جهان، يك فلسفه مرده به حساب مي‌آيد؟
بد نيست كه ما بحث را از خود اين تعبير «تفكرات ماركسيستي» آغاز كنيم. ماركسيسم چيست؟ ماركس، خود در جدلي با طرفداران ژول گد Jules Guesde، يكي از چهره‌هاي برجسته سوسياليست فرانسه پايان قرن 19، جمله معروفي را مي‌گويد: «شكي نيست كه من ماركسيست نيستم.» همين جمله، منشا قرائت‌هاي بسيار متفاوتي از ماركسيسم همچون تفكري فلسفي و نيز سياسي شده است. از جمله اينكه ماركسيسم يك سيستم فلسفي پايان گرفته يك بار براي هميشه نيست، قبل از هر چيز يك ديدگاه است، اگرچه تئوري‌‌هايش را به گونه‌اي علمي، يعني به شكلي سيستماتيك عرضه كرده (آلتوسر). آنچه كه وجهه سيستماتيك تئوري‌هاي ماركس را تضمين مي‌كند آناليز اشكال متفاوت مبارزه طبقاتي و اتصال ميان آنهاست. ايده‌هاي اصلي ماركس را شايد بتوان چنين خلاصه كرد: 1- طبقات و مبارزه طبقاتي (يعني پديده‌هاي تاريخي را همچون فرم‌هاي متعدد و پيچيده مبارزه طبقاتي ديدن). 2- سرمايه و كار حقوق‌بگيري (همان حركت سرمايه كه ريشه ارزش اضافي است). 3- ماترياليسم تاريخي (اين ايده كه موجوديت اجتماعي است كه آگاهي را تعين مي‌بخشد و نه برعكس). نبايد فراموش كرد كه اگرچه ماركس بعد از نگارش دو رساله «فقر فلسفه» و نيز «مانيفست حزب كمونيست» و طرح ايده ديكتاتوري پرولتاريا در سال‌هاي 1850-1848 موجب نوعي گسست تئوريك و سياسي با اشكال قديمي سوسياليسم مي‌شود اما در عين حال متكي است بر يك سنت فكري لااقل 100 ساله. سنت فكري‌اي كه با چهره‌هايي چون ژان ژاك روسو، سن- سيمون و فوريه تشخص مي‌يابد و جرياناتي كه سوسياليسم اتوپيك يا تخيلي نام گرفته‌اند (بلانكي، پرودن، كابه cabet و...).
موقعيت طبقاتي و تاثير قدرت صنعت مثلا در انگلستان آن دوره كه به نوعي براي طبقه كارگر، موقعيت قدرتمند تعريف شده است به نظر مي‌توانسته نوعي استحكام عملي براي اين موقعيت نظري فراهم كند. به لحاظ تاريخي، رجوع به تئوري‌هاي ماركسيستي، زاده گرايش‌هاي نخبه‌گرايانه در جوامع بوده يا بدنه جامعه با گرايش به سوي چنين تفكراتي، نخبگان را وادار به ارائه تحليل و راه‌حل در اين زمينه كرده‌اند؟ به عبارت ديگر ماركسيسم زاده دانشگاه است يا خيابان؟
مهم‌تر از موقعيت نظري پيش گفته شده، موقعيت اقتصادي و مناسبات طبقاتي كشورهاي فرانسه، آلمان و انگلستان در سال‌هاي شكل‌گيري ماركسيسم است. اگرچه اين سه كشور، موقعيت‌هاي كاملا مشابهي از منظر مناسبات طبقاتي (بورژوازي- پرولتاريا) و به‌خصوص شكل‌گيري طبقه كارگر ندارند، اما جنبش كارگري در اين هر سه كشور آغاز شده است در آلمان، بورژوازي فقط در شمال غربي مسلط است و در اتحاد با زمينداران عمل مي‌كند در فرانسه، گسترش صنايع بزرگ، طبقه كارگر را تبديل به يك قدرت تعيين‌كننده در حوزه سياست ساخته و از همه مهم‌تر اين طبقه سازماندهي خود را آغاز كرده است. در انگلستان به‌عنوان صنعتي‌ترين كشور اروپايي نيز طبقه كارگر موقعيت محكم و تعريف‌شده دارد و جرياناتي چون ترد – يونيون trad-union و شارتيسم chartisme صاحب نفوذ جدي هستند ردپاي همه اين تنش‌هاي نظري و دسته‌بندي‌هاي سياسي در درون جنبش كارگري را در انترناسيونال اول مي‌توان ديد جايي كه ماركس، به‌عنوان يكي از تئوريسين‌هاي اين جنبش نقش مهمي بازي مي‌كند و در برابر چهره‌هايي چون پرودن و باكونين موفق مي‌شود ديدگاه‌هاي خود را به كرسي بنشاند (رويكرد طبقاي ماركس راديكال‌تر از پرودن و رويكرد سياسي‌اش محافظه‌كارانه‌تر از باكونين بود) اگرچه ماركس، منتقد جدي ايدئولوژي‌ها بود، اما ماركسيسم كه طي يك روند بدل به يك سيستم بسته و هماهنگ ايدئولوژيك‌با قطعيت‌هاي خود شد (تحزب، سانتراليسم، رهبريت متمركز، ديكتاتوري پرولتاريا و...) توانست با پس زدن ايده‌هاي سوسياليستي ديگر رهبري جريانات كارگري را به دست بگيرد، مثلا سوسياليست‌هاي تخيلي را سوسياليست‌هاي آزادي‌طلب را (باكونين). سوسياليست‌هاي تعاوني‌گرا و مشاركتي را (پرودن). ماركسيسم‌زاده نياز خياباني بود، يعني اين شرايط پراتيك بوده است كه امكان ادغام و تلفيق تئوري انقلابي (ماركسيسم) و نهضت كارگري را فراهم كرده چنانچه غيبتش مي‌توانسته مانع آن گردد.
ماركس، دكتراي فلسفه دارد، اما خود يكي از اركان جنبش كارگري و اساسا تئوريسين اين جنبش است اين همراهي را چگونه مي‌بينيد؟ آيا موجي از جنبش كارگري در حال شكل‌گيري، در حال حركت خودرونده بوده است و ماركس به نوعي سوار بر اين موج شده يا به عكس، جنبش كارگري، آگاهي خود را از وجود داشتن و «طبقه» شدن، مديون ماركس است؟
ماركس خود سه شرط را براي امكان گسترش تئوري‌هاي انقلابي قائل است: گسترش تضادهاي مربوط به توليد كاپيتاليستي، تمركز پرولتاريا در جنبش سياسي توده‌اي و البته شناخت دقيق اين شرايط. اين نكته را كه ماركس، دكتراي فلسفه دارد و در نتيجه از يك فرماسيون محكم نظري برخوردار است البته نمي‌توان ناديده گرفت اما آنچه كه ماركس را بدل به تئوريسين جنبش كارگري قرن نوزدهم مي‌سازد اساسا بي‌ربط به محيط دانشگاهي است و به خصوص زاده گرايش‌هاي نخبه‌گرايانه اجتماع خود نيست. (ماركس پس از گرفتن دكتراي خود درباره «تفاوت فلسفه و طبيعت در نزد دموكريت و اپيكور» اجازه و امكان تدريس در دانشگاه را نيافت و پس از مدتي كوتاه كه به ژورناليسم مي‌گذرد به فرانسه مهاجرت مي‌كند، فرانسه‌اي كه درسال 1848 در وضعيت انقلابي است) شرايط ملتهب و انقلابي آن سال‌ها از يك‌سو، شكل‌گيري طبقه كارگر ناراضي از توزيع ناعادلانه دستاوردهاي رشد سرمايه‌داري و از همه مهم‌تر آگاهي از قدرت خود به‌عنوان يك طبقه، زمينه‌هاي اصلي شكل‌گيري تئوري‌هاي ماركسيستي است. تئوري‌هايي كه چنانچه اشاره شد، در ادامه يك سنت قديمي ريشه‌دار عدالتخواهانه از قرن هجدهم به بعد است. ماركس، خود يكي از اكتيويست‌هاي جنبش كارگري در حال شكل‌گيري در فرانسه و انگليس است و نقشي كه در انترناسيونال اول بازي مي‌كند، پابه پاي جريانات كارگري‌اي است كه نسبت به موقعيت ويژه خود در جامعه سرمايه‌داري آگاه شده‌اند و به تعبيري از وضعيت «طبقه‌اي در خود» بدل شده به «طبقه‌اي براي خود». يعني آگاه به موقعيت و منافع خود نيز. اشاره شد كه تئوري‌هاي ماركس به‌عنوان اولين تئوريسين سوسياليسم علمي (سوسياليسم علمي اصطلاحي بود كه قبل از ماركس، پرودن از آن استفاده كرد در برابر سوسياليسم تخيلي) و مبتكر جنبش كارگري بين‌المللي معاصر، طي صد و اندي سال همواره موضوع نزاع‌هاي ايدئولوژيك و نيز سياسي بوده است. نزاع‌هايي كه از همان انترناسيونال اول آغاز شد(سال 1864 در لندن)، در دوره دوم تاريخ نهضت كارگري يعني دوره شكل‌گيري احزاب سوسياليستي و انترناسيونال (1891 در گوتا- آلمان) ادامه يافت، با گسترش امپرياليسم و انقلاب روسيه ابعاد جديدي به خود گرفت (انترناسيونال كمونيسم- 1919- روسيه) و در دوره اخير كه عصر عموميت يافتن مبارزات انقلابي در سطح جهاني، انشعابات جنبش كمونيسم بين‌المللي و بحران سوسياليسم تحقق يافته است همچنان – كم و بيش- وجود دارد. از جريانات رويزيونيستي- رفرميستي اروپايي در دومين انترناسيونال گرفته تا راديكاليزم بولشويزم و پيروزي انقلاب اكتبر و به‌دنبال آن پيدايش احزاب كمونيستي در اروپا و بعد مائوئيزم چيني و... همگي خود را وفادار به تفكر ماركسيستي مي‌دانند و هر كدام با ادعاي تطبيق آن با شرايط اجتماعي و طبقاتي خاص جوامع خود. بايد دانست كه سوسيال دموكراسي آلمان كه تركيبي از ايده‌هاي لاسال و انديشه‌هاي ماركسيستي بود با تسلط گرايش روبزيونيستي و رفرميستي چهره‌اي چون برنشتاين اساسا از همان سال‌هاي آغازين قرن بيستم راهي متفاوت را به لحاظ نظري و نيز رويكرد سياسي در برابر بورژوازي و قدرت پيش گرفت. راهي بسيار متفاوت از راهي كه راديكال‌هاي ماركسيست، مثل لنين و رزا لوكزامبورگ انتخاب كردند و اتفاقا موجب انشعاب و نهايتا انهدام انترناسيونال دوم شد. سوسيال دموكراسي در اروپا و بلشويزم در روسيه دو رويكرد و نيز دو قرائت متفاوت از ماركسيزم بود. انترناسيونال دوم، ارگانيزاسيوني بود كه خود را موقتي مي‌دانست، اسقلال و خودمختاري احزاب و گروه‌ها در آن تضمين شده بود، انعطاف جوامع كاپيتاليستي را براي دادن امتياز به طبقه كارگر پذيرفته بود، انهدام و مرگ اتوماتيك سرمايه‌داري را رد مي‌كرد و قدرت را مطلقا در اختيار پرولتاريا نمي‌خواست.
نهضت جنگل و گرايش‌هاي چپ‌گرايانه اين نهضت، يادآور نوعي انقلابيگري و عدالتخواهي است كه به شكلي خاطره‌اي اثرگذار را در حافظه تاريخي مردم ايران حك كرده است تا آنجا كه به‌رغم رد گفتماني ماركس از سوي طبقه حاكم چه قبل و چه پس از انقلاب اسلامي ايران، حتي از سوي حاكميت ديني پس از بهمن 57 مورد ستايش قرار مي‌گيرد. حتي به كمي نزديك‌تر كه برگرديم مثلا اعترافات خسرو گلسرخي ماركسيست- لنينيست عليه حاكميت پهلوي در چند سال اخير از سيماي جمهوري اسلامي بدون نظر داشت هويت ماركسيستي- لنينيستي مبارزات وي پخش مي‌شود. با اين تفاسير آيا مقطعي از تاريخ ايران وجود داشته كه طي آن جريانات ماركسيستي به‌خاطر جذابيت انقلابي خود، در جامعه ايراني بروز تمام‌عيار يافته باشد؟
ورود انديشه‌هاي ماركسيستي در ايران به دوره سوم جنبش كارگري و پيروزي ماركسيسم- لنينيسم در روسيه برمي‌گردد (سال‌هاي 20 ميلادي) از همان سال‌هاي اوليه پس از پيروزي مشروطه عناصر سوسيال دموكراتي كه در ارتباط با محافل سوسيال دموكرات قفقاز بودند در ايران نيز فعاليت‌هاي خود را آغاز مي‌كنند. در جنبش جنگ و جنبش خياباني نيز ردپاي آنها ديده مي‌شود (حزب مساوات و حضورش در كنگره ملل شرق) در دوره رضاشاه، يك تلاش تئوريك با محفل اراني و مجله دنيا شروع مي‌شود. اينها مقدمات ورود انديشه‌هاي ماركسيستي به ايران است و عمدتا در ذيل انترناسيونال سوم به رهبري حزب كمونيست شوروي تعريف مي‌شود.
مختصات ماركسيسمي را كه وارد ايران شد چگونه مي‌توان تشريح نمود؟ آيا اين ماركسيسم همراه با درك مشخصي از جامعه ايراني بود؟ و اساسا آيا گرايش‌هاي ماركسيستي در ايران همراه با آشنايي سير تحول انديشه‌هاي چپ‌گرايانه بوده است؟
آشنايي با مشخصات انترناسيونال سوم براي فهم مختصات ماركسيسمي كه وارد ايران شد اهميت دارد. از جمله اين مشخصات: افشا و تصفيه رفرميست‌هاي سوسيال دموكرات، ضديت با بورژوازي بي‌امكان گفت‌وگو، افشاي گرايش‌هاي ملي‌گرايانه، تمركزگرايي افراطي، نوعي ارتدوكسي و رويكرد متصلب و قرائت راديكال از آرا ماركس است. ماركسيسمي كه در ايران پا گذاشت نيز اين مختصات را با خود داشت، بي‌آنكه آشنايي‌اي با قرائت‌هاي ديگر داشته باشد. بي‌آنكه درك مشخص و ميداني از جامعه خود داشته باشد. اما اوج‌گيري دايره نفوذ ماركسيسم با قرائت روسي آن، همزمان با سال‌هاي جنگ دوم جهاني است. پيروزي روسيه بر ارتش هيتلري، موجب اتخاذ رويكرد و روش‌هاي جديدي از سوي شوروي براي گسترش دايره نفوذ خود مي‌شود. بين‌الملل كمونيسم‌سال‌هاي 20 و 30، جاي خود را به كمينفرم cominforme مي‌دهد. با دو هدف: از يك سو، متحدالشكل كردن رفتار و رويكرد جريانات و گرايش‌هاي ماركسيستي در كشورهاي متفاوت به قصد تضمين نوعي نگاه ارتدوكس و از سوي ديگر شكل دادن به موقعيتي جديد به نام كمپ سوسياليست. براي تحقق اين دو هدف راه‌هاي متعددي اتخاذ گرديد و از آن جمله بود، برقراري شبكه‌اي از احزاب در كشورهاي متفاوت و نيزساخت و ساز بلوكي از سرزمين‌هايي كه در آنها احزاب كمونيستي به قدرت رسيده باشند.
شايد در ذهن عام جامعه ايراني لفظ ماركسيسم به نوعي با حزب توده پيوند خورده باشد. ظهور حزب توده عملا مصادف است با پيدايش احزاب كمونيست در اروپا. آيا به لحاظ تئوريك هم اين حزب، پشتوانه نظري قوي داشت يا صرفا به دنبال يكسري بهره‌برداري‌هاي سياسي در خلا پيش‌آمده سياسي ايران بوده است؟ آيا حزب توده را مي‌توان نماد آگاهي طبقه كارگر ايران قلمداد كرد يا اصولا اين حزب ارتباطي با آگاهي يا آگاهي‌بخشي به طبقه كارگر داشت؟
با سقوط رضاشاه و در شهريور 20 است كه ما با يك جريان قوي سياسي- حزبي روبه‌روييم كه براي اولين‌بار به شكل علني خود را پيرو تئوري ماركسيسم به روايت لنيني آن مي‌داند: حزب توده (لازم به ذكر است كه در سال‌هاي اوليه، حزب توده صراحتا از تعلقات ماركسيستي سخني به ميان نمي‌آورد). و اين تقريبا همزمان است با پيدايش احزاب كمونيست در كشورهاي اروپايي، حزب توده از جو ضد انگليسي كه در جامعه وجود داشت نهايت بهره‌برداري را مي‌كند و تبديل به حزبي قدرتمند مي‌شود. آشنايي طيفي از جامعه ايراني و به‌خصوص نخبگان با تفكرات ماركسيستي، با واسطگي حزب توده عمدتا تحت تاثير قرائت بلشويكي- استالينيستي و سوسياليسم روسي بوده است و آن هم بدون هيچگونه سابقه ذهني از رقابت‌ها و نزاع‌هاي ايدئولوژيك در درون ماركسيسم و به‌خصوص هيچگونه آشنايي با نظريه‌هاي سوسياليسم و ماركسيسم اروپايي و البته غيبت كامل آشنايي با كتب و متون اصلي ماركس. مي‌بينيم كه موقعيت نظري پا گرفتن انديشه‌هاي ماركسيستي در ايران چه تفاوت فاحشي دارد با اروپاي سال‌هاي پاياني قرن نوزدهم و حتي چه تفاوت فاحشي دارد با موقعيت ماركسيسم در روسيه. هيچ پيش‌زمينه جدي گسترده‌اي به لحاظ نظري وجود ندارد. نه تنها در رابطه با ماركسيسم كه بايد آن را در ذيل پروسه مدرنيته غربي فهميد بلكه درباره نحله‌ها و سنت‌هاي فكري ديگر نيز – مثلا ليبراليسم- همين مشكل وجود دارد، يعني عدم سابقه. وجهه نظري ماجرا را هم كه به كناري بگذاريم، ساختار طبقاتي جامعه ايراني نيز تفاوت‌هاي اساسي با جوامعي داشته كه اين ايده‌ها در آن شكل گرفت. نه موقعيت بورژوازي تعريف شده بود و نه موقعيت طبقه پرولتار يا كارگر. آيا جامعه ايراني آن سال‌ها، جامعه‌اي است صنعتي؟ نيمه فئودالي؟ آيا بورژوازي ملي داريم يا بورژوازي كمپرادور قدرت مسلط است؟ نه‌تنها نقاط مادي عزيمت و ضروري در رويكرد ماركسيستي روشن نبود بلكه پشتوانه‌هاي نظري آن نيز شكل نگرفته بود. به همه اين دلايل نقش حزب توده، بيشتر نقشي سياسي در نزاع قدرت بود و نه الزاما نماد آگاهي طبقه كارگر.
جريان خليل ملكي چطور؟ آيا فصل مشترك نظري يا وحدت عملي با حزب توده هم داشته است يا در مقام عمل ما با چند چهره متفاوت از قرائت ماركسيسمي در ايران آن زمان مواجهيم؟
در همان سال‌ها قرائت مستقل ديگري از ماركسيسم در حال شكل‌گيري است كه در نخستين قدم خود را در برابر حزب توده و پس از آن در برابر شوروي تعريف مي‌كند و رهبري فكري آن عمدتا در دست خليل ملكي بود اما منزوي ماند. حتي در سال‌هاي 40 با راديكاليزه شدن جنبش سياسي و پيدايش گروه‌هاي چريكي‌اي كه بخشي خود را متاثر از ماركسيسم – لنينيزم مي‌دانستند (اگرچه منتقد شوروي) شاهد غيبت اين آگاهي‌هاي نظري نسبت به قرائت‌هاي موازي در تفسير از ماركسيسم هستيم و البته شاهد همان پرسش‌هاي هميشگي كه بالاخره بايد از روستا آغاز كرد يا از شهر. چين را الگو گرفت يا شوروي را. آلباني را يا... بحران الگو و بحران نظري موجب شد كه تفكرات ماركسيستي به ‌روزي تمام عيار پيدا نكند.
قبل از پيروزي انقلاب جمعيتي كه خود را مذهبي هم مي‌دانستند بر پايه تفكرات ضدامپرياليستي و توجه به تضاد طبقاتي تحت تئوري‌هاي ماركسيستي، عملا خود را دخيل در مبارزات ضدپهلوي دانستند. اما به نظرم دوره حضور آنان پس از انقلاب 57 كمرنگ و محو شد آيا مي‌توان اين نوع از ماركسيسم ايراني را تمام شده تلقي كرد و به عبارت ديگر آيا مي‌توان گفت ماركسيسم ايراني كي و كجا تمام شد؟ يا اينكه شما معتقد به ادامه حيات ماركسيسم در ايران هر چند كم‌رمق تا دهه اخير هستيد؟
نمي‌توان منكر اين واقعيت مسلم شد كه گفتمان ماركسيستي با كلياتي چون ضرورت داشتن مكتب همچون راهنماي عمل، توجه به تضاد طبقاتي، ضرورت مرزبندي با امپرياليسم جهاني، تكيه بر محرومان همچون موتور حركت و تكيه بر پيشگام انقلابي همچون كاناليزور، توانست اثرات قابل توجه نظري بر كل جنبش سياسي عليه نظام شاهنشاهي بگذارد. جنبشي كه به‌رغم اين تاثيرپذيري‌ها، خود را مذهبي تعريف مي‌كرد و با بدبيني به رقباي ماركسيست خود مي‌نگريست، بار ديگر تاكيد بايد كرد همه اين تاثيرگذاري‌ها در ذيل قرائت لنيني از ماركسيسم صورت مي‌گرفت. ماركسيسم ايراني كي و كجا تمام شد؟ به اين سوال تنها با طرح يك سوال ديگر مي‌توان پاسخ گفت. ماركسيسم ايراني يعني چه؟ آيا مقصود ماركسيسم در ايران است يا منظور آن ماركسيسمي است كه در گفت‌وگو با مختصات فرهنگي و اجتماعي جامعه خود توانسته است به تركيب جديدي دست پيدا كند و براي آن ايرانيتي را به‌دنبال آورد؟ همچنان كه مثلا مي‌توان از ماركسيسم روسي، چيني، اروپايي و ... صحبت كرد؟ قسمت دوم سوال هم همين اشكال را ايجاد مي‌كند: كي و كجا تمام شد؟ اصلا زمان آغاز ماركسيسم ايراني مگر روشن است كه حال بتوان به زمان اتمامش پرداخت. آيا از ميان رفتن كمونيسم را به‌عنوان الگوي سياسي، با فروپاشي بلوك شرق و نيز شوروي، مي‌توان مساوي با بي‌اعتباري تئوري‌هاي ماركسيستي دانست؟ سيستم‌هاي نظري، در هم مي‌ريزند، ساكت مي‌شوند، عقب‌نشيني مي‌كنند، دوره فترت را مي‌گذرانند و به اشكال ديگري بازسازي مي‌شوند و جايي ديگر، جوري ديگر، ممكن است سر بزنند، اما تمام نمي‌شوند و البته شايد نه ديگر به‌عنوان يك سيستم، به حيات خود ادامه مي‌دهند. به‌عنوان نوعي تفكر و به قول آلتوسر به‌عنوان نوعي رويكرد تمام نمي‌شوند، حتي اگر ديگر به‌گونه‌اي سيستماتيك به آنها نگاه نشود. نمي‌توان انكار كرد كه بسياري از تاملات و ملاحظات فلسفي و اقتصادي ماركس در جريانات فكري و علمي و حتي دانشگاهي اروپاي قرن بيستم لحاظ شده و اثر گذاشته‌اند (از مكتب فرانكفورت در حوزه فلسفه تا مكتب آنال در حوزه تاريخ و...) به لحاظ عملي و سياسي نيز ممكن است براي هميشه در اقليت بماند. ممكن است بشود اقليتي فعال و ذي‌نفوذ اما در هر حال به حيات خود ادامه خواهد داد. خير و شر ادامه حيات يك تفكر را موقعيت فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي يك اجتماع تعيين مي‌كند. تئوري‌هاي ماركسيستي در اروپا، سرمنشاء پيدايش احزاب، سنديكاها و قدرت‌هاي سياسي بسياري شد و اگرچه در بسياري اوقات قدرت را به دست نياورد اما تبديل به نيروي فشاري بسيار جدي شد و توانست قدرت‌هاي حاكم جوامع سرمايه‌داري را وادار به دادن امتياز كند. (حقوق كارگران، كاهش ساعات كار، بيمه كار، مرخصي و...) هماني كه شريعتي نامش را به سر عقل آمدن سرمايه‌داري ناميده است.

No comments: