Wednesday, February 9, 2011

یادداشت وارده: وقتی هیبت، خبر از سقوط آورد / مسعود بهنود | ندای سبز آزادی


یادداشت وارده: وقتی هیبت، خبر از سقوط آورد / مسعود بهنود


این مقاله ای است که برای نسیم بیداری نوشته ام درباره سالگرد سقوط رژیم پادشاهی .
کمتر حادثه بزرگ سیاسی و اجتماعی ست که تنها به یک دلیل و یا یک علت رخ داده باشد، چه رسد به ماجرای به بزرگی سقوط شاه و انقلاب ایران، معمولا رویدادهای مهم چند علت دارد. در سقوط شاه، اگر قرار به انتخاب عمده ترین عوامل باشد، به گمانم یکی وجود سانسور و اختناق است، و دیگری نبود انتخابات آزاد.
از اواخر دهه چهل شمسی با تعطیل مجلات و چند روزنامه گرچه کم تیراژ که از دوران قبل از کودتای 28 مرداد باقی مانده بودند، عملا همه منفذ های آزادی بیان بسته شد. ده سالی آغاز شد که از آن به عنوان دیکتاتوری ساواک یاد می شود. این سازمان اطلاعاتی و امنیتی، بعد از تبدیل شدن سپهبد تیمور بختیار اولین رییس و بنیان گذارش به اوپوزیسیون نظام پادشاهی، تغییراتی وسیع پذیرفت که سامانه اش توسط مستشاران اسرائیلی ریخته شد. یکی از آموزه های این سامانه تظاهر به تسلط و حضور در همه جا بود. می گفتند به جای آن که شش هزار نفر استخدام کنیم که شش میلیون را بپایند، شصت نفر استخدام کنیم که در جامعه بپراکنند که ما شش میلیونیم. می گفتند هراز گاه چند نفری را به بهانه بگیریم و بگذاریم در همه جا شایع شود ساواک قدرتمند و خشن است همین مردم را کنترل می کند.
نگارنده در مقام یک خبرنگار جوان روزی از روزها در همان دوران به سازمان رادیو و تلویزیون دعوت شد و کاشف به عمل آمد که یکی از مدیرکل های ساواک قرار است مصاحبه مطبوعاتی کند. قبل از آن هیچ چنین کاری معمول نبود. گفتند حق هیچ نوع سئوالی از هویت وی نداریم. قبل از آغاز مصاحبه که در استادیو بزرگ آن زمان تلویزیون ضبط شد، سرهنگ جا افتاده ای تک تک ما چهار پنج خبرنگار را به اتاقی فراخواند و تست کرد و در حقیقت دل های ما را خالی کرد. نام پدر و اسم اولین مدرسه ام را آورد و بعد گفت آنقدر شیطان بودی که دکتر مجتهدی تحملت نکرد... همین کافی بود که در من جوان این تصور حاکم شود که او همه چیزم را می داند. آن وقت از من پرسید سئوال خاصی را آماده کرده ام، دو سه سئوال در ذهن داشتم گفتم. با لبخندی گفت البته ایشان که به همه امور مسلط هستند خیلی دلشان می خواهد که به همه این ها جواب بدهند مساله ای نیست، اما برای جلوگیری از تکراری شدن سئوال ها، سئوال دوم را نپرس وقت نیست. انشالله در هفته های بعد.
وقتی مرد سبزه شیک پوش کمان ابرو وارد استادیو شد، ما حاضران هم ندیده دیدیم. نشست پشت میزی و پروژکتورها روشن شد. و شروع کرد به شرحی درباره حرکات چریکی و دسته هائی که تشکیل بودند. مثل قصه ای می گفت. شنیدنی بود. وقتی خوب با قصه های خود مجذوبمان کرد خواست تا سئوالاتمان را مطرح کنیم. دومی خبرنگار من بودم تا آمدم نگاهی به کاغذم بکنم. گفت ولش کن این حرف ها را همان که می خواستی بپرس. من دستپاچه شدم. نمی دانستم باید به دستور او گوش کنم یا توصیه آن سرهنگ جاافتاده. اما چاره نبود. پرسیدم: آیا این درست است که سازمان اطلاعات و امنیت کشور سه میلیون نفر عضو دارد.
این رقمی بود که در یک گزارش در مجله تایم آمده بود و نصرت رحمانی شاعر با شنیدن خبر آن، مدام به طعنه می خواند گوش داره موش داره، نه یکی نه دو تا، سه میلیون، سه دوتا شش میلیون ...
مقام امنیتی چشم هایش را تنگ کرده، یعنی کمی جا خورده است. بعد شروع کرد به تشریح مثلا چارتر سازمانی ساواک و خلاصه گفت دو سه هزار نیروی متخصص داریم و خیلی خیلی افرادی که خرید خدماتی هستند و گزارش می دهند. و لودگی کرد که بین خودتان، بین وکلا، بین استادان و... همه جا هستند. بدون این تصریح هم دل ما خالی بود.
کمتر از ده سال بعد که درها و دروازه ها به لطف انقلاب گشوده شد، عده ای پرونده خود خواندند. هر کسی که خوانده از محتوای پرونده خود می تواند گفت چه می گذشته در آن ها. پرونده من ده ها برگ داشت. اما در حقیقت یک برگ و نیم بود. یک برگ که می توانست گزارش یک همکلاس باشد همان اطلاعاتی که سرهنگ آن سال در تلویزیون گفت. نیمش هم اشاره ای به نام من در یک گزارش دباره فعالیت های دکتر احسان نراقی بود. اما تا بخواهید داستان های عاشقانه و غیبت و داستان های تخیلی. که در چند خط نوشته می شد. مثل علاقه مندی طرف به فلان کس، رابطه خاص با همسر یا دختر فلان مقام، شرکت طرف در دیدار هفتگی مسجد فخرالدوله. و بعد خواندنی نظریات شنبه و یکشنبه و دو شنبه در ذیل گزارش ها بود. به جرات می توانم گفت یکی از آن قصه ها، حتی به اندازه ده در صد هم صحت نداشت که اگر می دانست ارزشش برای یک خاله زنگ کنجکاو قابل فهم بود اما برای یک سازمان اطلاعاتی مثلا مخوف به چه کار می آمد. گویا فقط نوشته شده بود برای سرگرمی کسانی که صبح ها پشت میز می نشستند و شادمان می شدند که از دل همه خبر دارند. همه اش توهم، توهم و قصه های ساختگی از ارتباطات سیاسی برای جوان بیست و دو ساله ای که عشق ادبیات داشت و از سیاست می ترسید و بیزار بود. اگر گزارشی درباره مدرسه فیضیه قم نوشته بودم هفته بعدش قصه ها پرداخته بود از ارتباطات گزارشگر با هواداران فلان مرجع مخالف رژیم که روحم خبر نداشت، دو هفته بعد گزارشی درباره زندان زنان و جوانان تهران نوشتم جهت تازه ای به گزارش ها داده شد.
جالب این که در بالای همان یک صفحه اطلاعات واقعی، سال تولدم درج نبود. و این که عمویم توده ای فراری در شوروی بود هیچ جایش نیامده بود. دو بار اجازه سفر به شوروی را ساواک بدون اطلاعات از این ارتباط که می توانست مهم باشد صادر کرده بود.
و خلاصه این که ساواک رستم صولتی بود که موش هائی را که ما بودیم می ترساند. پوشالی بود و روز موعودش شکست به سادگی. که جز این نیست سزای سامانه ای که برای نمایش هیبت و صولت در اتاق های تمشیتش ظلم ها می شد و بازجویان بیمار خشونت ها روا می داشتند. همان کسان که به حکم قرعه دستگیر می شدند تا شایع کنند ساواک چه قدرتمند است در کمیته ضد خرابکاری، تبدیل به عاملان برانداز می شدند بی آن که قبلا سابقه و خیالش را داشته باشند.
وقتی مجسمه توخالی قدرت و هیبت شاهنشاهی شکست، مردم در همه شهرها دنبال سیاه چال هائی می گشتند که قرار بود هیبت بسازند. همه جا سخن از کشف خرده ناخن و استخوان پاره بود. هر سوراخی گمان می رفت به کوره ای راه می برد که در آن هزاران زنده می سوزند. و همین باور حرکت ساز انقلاب بود، نفرین کننده و موج آفرین.
رضا یکی از کارکنان بخش آگهی های یک روزنامه تهران که به جرم داشتن دو برگ دفاعیات خسرو روزبه در کشو میزش از محل کار با خشونت و چشم بسته به ساواک برده شد و تا سال ها خبری از وی نبود، چهار سال را در انفرادی زندان کمیته و اوین گذرانده بود، با بزرگان هم لقمه و هم کاسه شده. پائیز 57 او که نوجوانی شنگول با پیراهن زرد رفت، جوانی با سبیل از بناگوش در رفته بیرون آمد که حکایت ها می دانست و کارها بلد بود از آن جمله ساقط کردن حکومت، که همکاران قدیمش نمی دانستند. یک ماهی بعد از خلاصی، رفته بود جلو دانشگاه تهران کتاب بخرد ناگهان چشمش به شکنجه گرش افتاده بود که چه خشن و بی رحم بود. جهانگیری. خواسته بود بگریزد از نگاه وحشت آفرین زندانی خود، رضا حرکتی به خود داده بود که جهانگیری گمان کرده بود اسلحه ای در بغل دارد دستش را گرفته و کشیده بود به داخل پاساژی و عاجزانه گفته بود رضا مرا ببخش. بچه ام مریض است دارم دنبال دوا می گردم. و همچون موشی از برابر نگاه متعجب رضا گریخته بود.
در شهرستان ها به علت کوچکی محیط ، ساواکی ها آشناتر و نشان تر بودند، خبری نشده به دامان تهران شلوغ گریختند. هیبتی که قرار بود نگهبان باشد، عامل و تسریع کننده سقوط شد. فروپاشی چنان شتاب گرفت که مجال نمی داد گروه های سیاسی راه بیابند. زندانیان را از داخل زندان رییس ساواک برای مشورت و چاره یابی به کاخ می برد. آن جا شاه می گفت نگوئید چه خطا ها شده الان چکار باید کرد. شما به فکر میهن باشید.
قدرت و هیبتی که قرار بود با خشونت تصادفی و موردی رعب در دل ها بیاندازد، تبدیل به معضلی برای خود شد. جهانگیری روز 23 بهمن کلت را گذاشت در دهان خود و ماشه را چکاند. شاه یک ماه قبل وقتی از تهران رفت، دو سه شبی بود که کلتی زیر بالش می گذاشت. خیال داشت که اگر بلند شد و دید همان ها که در خیابان شعار می دهند داخل کاخ شده اند، همان کاری را بکند که جهانگیری کرد. پیش از این ها بچه ها را فرستاد با مادر بزرگشان بروند جای امن که در امان بمانند. همان بچه هائی که دو تاشان بیست و سی سال بعد خود را در لندن و بوستون کشتند.
وقتی هیبت از ساواک رفت، در زندان ها باز شد. بازجوها و شکنجه گران آواره شدند، روزنامه ها هم از اعتصاب به در آمدند. تشنگانی که نزدیک بیست سال آب ندیده بودند، آمدند نشان دهند شناگری می دانیم. مجلات و روزنامه ها پر شد از گزارش هائی که بی شباهت به گزارش های شنبه یکشنبه ساواک نبود.
به جز ساواک در زمان سقوط، نه سازمان جوانان حزب فراگیر رستاخیز که درست شده بود تا نیروهای لازم برای دفاع از تاریخ شاهنشاهی را بسازد و آماده بدارد خبری بود، نه مجلس ساواک ساخته چنان ساکت بود که گمان می رفت و نه چنان پشت حکومت و دولت منصوبش ایستاده بود که همه ان سال ها بدان سبب آزادی انتخابات مخدوش شده بود.
عامل مهم دوم، نبود انتخابات آزاد، حکایتی است که مکرر گفته آمده است. شرحش بماند برای مجالی دیگر.
مسعود بهنود
16 بهمن 1389


No comments: