Thursday, January 13, 2011

تجربیات ساده من از برخورد با یک کمونیست | علی اوغازیان


علی اوغازیان: روزی از دوست کمونیستی پرسیدم شما که تا این حد حامی حقوق کارگران هستید و از درد و رنج آنها سخن می گویید چرا در کشور مرفه سوئد زندگی می کنید و مثلا به شاخ آفریقا نمی روید تا در کنار کارگرها باشید و مشکلات آنها را از نزدیک ببینید و مهمتر از آن لمسشان کنید؟ او در جوابم گفت به دلیل اینکه در اینجا امکانات بیشتری دارم و بهتر می توانم به مبارزه ام علیه نظام سرمایه داری ادامه دهم و اگر روزی بودن در شاخ آفریقا و در کنار کارگران زحمت کش لازم باشد, قطعا به آنجا هم خواهم رفت.

با یک جستجوی اندک در اینترنت می توان به تعاریف خوبی از واژه کمونیسم دست یافت.اینکه کمونیسم چیست و کمونیست ها چه کسانی هستند و این تفکر چه زمانی به وجود آمده و هدفش چیست و رهبران آن که بوده اند و چه نقشی در شکل گیری دنیای کنونی ما داشته و خواهد داشت.تعاریفی که هضم آنها هیچگاه برای قشر عامی جامعه ساده نبوده و همواره نیاز به ترجمه مجدد مطالب آن به زبانی ساده تر وجود دارد.در واقع این پیچیدگی و سخت فهمی یکی از نکات مهم برای غلبه بر قشر عامی جامعه است.اینکه مساله را آنقدر پیچیده اش کنند تا از سطح فهم مردم عادی خارج شود و آنها را در یک سردگمی گیج کننده فرو ببرند و در نهایت مردم برای درک موضوع به تفسیرهای موجود توسط رهبران آن تفکر خاص پناه ببرند و هرچه هست را بپذیرند.در واقع این برای ما چیز جدیدی نیست و دیده ایم که در حکومت اسلامی حاکم بر ایران همواره از واژگان عربی با کلمات پیچیده ایی بهره گرفته می شود تا قشر عامی جامعه همیشه در این گمان به سر ببرد که از فهم دقیق آنها عاجز است و نیازمند گروهیست تا برایش آنها را تفسیر کنند.
از زمانی که پا به خارج از مرزهای ایران گذاشتم, به لطف آزادی بیان با تفکرات گوناگونی از نزدیک آشنا شدم.تفکرات و عقایدی که تا آن زمان فقط درباره آنها شنیده بودم و اینک فرصتی دست داده بود تا از نزدیک شاهدشان باشم.در اینجا افراد زیادی را می توان دید که خواهان بازگشت ایران به دوره شاهنشاهی پهلوی هستند و یا عده ایی که سرسختانه برای احقاق حقوق کارگران در تلاشند و خود را کمونیست می خوانند.برای درک بهتر جامعه اطرافم و آمادگی برای روبه رو شدن با این تفکرات که از هر سو به سمتم می آمدند اقدام به بالا بردن سطح معلوماتم کردم.در واقع بیشترین تمرکز من بر روی کمونیست ها جلب شد و برای فهم بهتر به کتابها و منابع اینترنتی رجوع کردم و مطالابی درباره آنها و تفکراتشان و اینکه دقیقا حرف حسابشان چیست خواندم و با دوستانی که صاحب نظر بودند مشورت کردم و از آنها برای درک بهتر مفاهیم کمونیسم یاری طلبیدم.اما در واقع هیچ چیزی به جز تجربه شخصی ام در رویارویی با این افراد نتوانست در شناخت هرچه بهتر آنها و عقاید کمونیستی یاری ام دهد.در واقع من میخواهم در اینجا با اشتراک گذاشتن تجربیاتم از این گروه, سعی کنم از راه دیگری به فهم دقیقی از این ایدئولوژی برسم.
در اولین برخوردی که با دوستی که بعدها متوجه شدم از حامیان سرسخت عقاید کمونیستی است داشتم در او رفتاری توام با آرامش و مهربانی و کمک به هم نوع را یافتم.کمکی که نه تنها در حرف بلکه در عمل هم کاملا آشکار بود و انصافا نمی توان منکر همه آن الطاف بیکرانش شد.به گفته خودش او سعی داشت در عمل یک کمونیست باشد و از خودش شروع کند.او در کمال مهربانی راهی طولانی را برای دیدار و کمک به من و همسرم طی کرد و مدتی را هم نزد ما مهمان شد و در طول این ایام من را با جنبه های جدیدی از تفکرات بشری روبه رو کرد.اینکه توانستم از نزدیک یک کمونیست واقعی را که به گفته خودش همه عمر و زندگیش را وقف این راه کرده بود ببینم و با او به بحث بنشینم.
در حقیقت در اولین برخورد من با نماینده ایی از این گروه, به دلیل زندگی در ایران اسلامی با همه آن مشکلاتش و بدبختی هایش چندان سعی بر پاسخ دادن نداشتم و بیشتر مایل بودم اطلاعاتم را افزایش دهم.البته باید اقرا کنم که تا آن زمان عمده اطلاعات من درباره کمونیست ها ماده گرایی آنها و بود و اینکه در طول تاریخ به جز سیاهی و بدبختی برای کشورهایی که زیر سلطه شان رفته بودند چیز بیشتری عاید مرمان آن سرزمین نشده بود.در واقع به دلیل تجربه شخصی ما مردم ایران از حکومت جمهوری اسلامی درک عواقب یک حکومت کمونیستی خیلی ساده است و نیازی به دانستن اطلاعات آنچنانی ندارد.
این دوست کمونیست من از بازپس گیری حقوق کارگران و آزادسازی انسان ها از بند سرمایه داران سخن ها گفت.اینکه انسان نباید برای پول به کار گرفته شود و هیچ انسانی حق ندارد انسان دیگری را برای خود به کار بگیرد.اینکه انسان ها باید آزاد و همه از حقوقی برابر برخوردار باشند و پول باید از میان برود و جای آن را کار کردن به اندازه استعداد و برداشت به اندازه نیاز هر انسان بگیرد.
در واقع این مسائل به ظاهر بسیار زیبا و فاقد هر گونه مشکلی هستند و همین مرا بسیار آزار می داد و نگرانم می کرد.اینکه دیگر کسی برده کسی نباشد و تفاوت طبقاتی از بین برود امری معقول و حامی حقوق اولیه بشر است.اما برای من که شخصی هستم که به راحتی هر چیزی را نمی پذیرد, یک جای کار لنگش داشت.دوست کمونیست من لنگش کار را در روحیه سرمایه جویی و برده داری می دانست و اینکه باید بر این احساس غالب آمد.
بحث را با مثالی ادامه دادم.از او پرسیدم فرض کنیم اگر من در یک جامعه که حکومت کمونیستی به همان معنای دقیقی که شما از آن سخن می رانید حاکم شده باشد, دستگاهی اختراع کنم که بتواند عکس ها را به خوبی و در زمان اندکی چاپ بکند, تکلیف من چیست ؟زیرا آن دستگاه من است و من آن را ساخته ام و باید حقی بر آن داشته باشم.آن دوست عزیز گفت خیر.شما هیچ حقی بر آن دستگاه ندارید.چراکه یک عمر از دسترنج و اختراعات دیگران استفاده کرده ایید و با کمک دیگران به این جایگاه رسیده ایید و حالا که دستگاهی ساخته ایید می گویید متعلق به من است ؟آن دستگاه متعلق به همه مردم است و مالکیت خصوصی معنایی ندارد.
من با اینکه هنوز چنین دستگاهی نساخته ام و بعید هم میدانم در آینده دست به چنین کاری بزنم بی درنگ بعد از شنیدن استدلال این دوست عزیز دچار نوعی احساس ترس و وحشت از به خطر افتادن آزادی شخصی ام شدم.اینکه در این جامعه من حتی امکان فرمانراویی بر استعدادهای خودم را هم ندارم و نکته اصلی تر اینکه من انگیزه ساخت چنین دستگاهی را کلا از دست دادم! با خود گفتم چه مرضی است که عمرم را صرف ساخت دستگاهی کنم که نه برای من پولی به همراه می آورد و نه شهرتی و نه اصولا مالکیتی بر آن خواهم داشت و این نکته اصلی کمونیسم بود.اینکه تو مالک هیچ چیزی نیستی, حتی مالک استعدادهای ذاتی خودت! در واقع کمونیست ها مساله احساس بشری و روحیه کمال جویی او را نادیده گرفته اند و یا سعی بر سرکوب آن دارند تا بتوانند افکار خودشان را بر جامعه تسلط دهند.با یک حساب سر انگشتی اینطور حدس زدم که شاید یکی از دلایل عقب افتادگی کشورهای کمونیستی همین از بین رفتن انگیزه تولید باشد.اینکه من نوعی در بدو شروع همه انگیزه هایم را برای مبدع بودن از دست دادم.
بحث ما مدت ها به صورت حضوری و تلفنی و در فضای مجازی جریان داشت.روزی در اثر صحبت پیرامون یک ویدئوی انتقادی که در فیس بوک قرار داشت, بحث به اینجا رسید که از او پرسیدم اصولا شما چگونه قرار است قدرت را به دست بگیرید و این دوست من بالا بردن سطح دانش کارگران را بر حقوق خود مهمترین و اولین اصل عنوان کرد.او معتقد بود که باید قشر کارگر از طریق قدرت نظامی سرمایه داران را به زیر بکشد و حکومت را به دست بگیرد و تا زمانی که سرمایه از بین نرفته و ریشه اش نخشکیده است, دیکتاتوری کارگری پابرجا بماند.از او پرسیدم من یک خبرنگار هستم و به خاطر برخورداری از آزادی بیان مجبور شدم کشورم را ترک کنم.حال در این حکومت کمونیستی شما که در آن به گفته خودتان دیکتاتوری کارگری حاکم است اگر من بخواهم عکسی بگیرم یا مطلبی بنویسم و یا حرفی بزنم که کاملا مخالف با عقاید کمونیستی باشد, شما با من چگونه برخورد خواهید کرد؟ آیا من را سرکوب می کنید؟ دوست من خیلی سریع سرکوب را نفی کرد و از آزادی بیان و اندیشه به عنوان مهمترین نیاز بشر حرف زد و این مساله را تایید کرد که من آزاد خواهم بود تا حرفم را بزنم و کسی ممانعت نخواهد کرد.وقتی چگونگی این امر را با وجود دیکتاتوری کارگری(پرولتاریا) پرسیدم گفت این دیکتاتوری فقط برای جلوگیری از حمله نظامی توسط سرمایه دارها خواهد بود و آزادی بیان را نخواهد گرفت.از او پرسیدم پس برای جلوگیری از ورود سرمایه داران به دستگاه های حکومتی ناچارید انتخابات را هم از حالت دمکراتیک آن خارج کنید و دست کم تا زمانی که حکومت کارگری کاملا بر جامعه استوار نگشته از ورود کاندیداهای سرمایه داری به داخل کابینه جلوگیری کنید که او نیز این موضوع را تایید و لازمه شکل گیری یک حکومت کمونیستی دانست.وقتی هم از کشورهایی مانند شوروی و ویتنام و کره شمالی به عنوان نمونه هایی از کشورهای کمونیستی و اینکه تا چه حد در سیاهی و تباهی فرو رفته اند حرف زدم, او آنها را نفی می کرد و به هیچ عنوان این کشورها را در زمره کشورهای دارای حکومت کمونیستی نپذیرفت.در واقع او معتقد بود که هیچگاه حکومت کمونیستی واقعی در این کشورها برپا نشده و اگر برقرار می شد کار به اینجا نمی رسید و سرمایه را هم مهمترین عامل بازدارنده این امر معرفی کرد.اما نکته مهم برای من در اینجا بود که این جمله دقیقا مرا به یاد جمله برپایی اسلام ناب محمدی انداخت که مدت سی سال است در گوشم نجوا می کند و همه عمرم را نابود کرده است.
در واقع پس از گذشت یکسال من به نتیجه عجیبی رسیدم و اینگونه فهمیدم که کمونیست ها تفاوت چندانی با بسیجی ها و سپاهی ها و اصولا اسلامگراهای تند و تیز خودمان ندارند.منتها آنها به راست می دوند و کمونیست ها به چپ! در واقع نکات مشترکشان بسیار زیاد است.اینکه هر دو اصرار بر مظلوم نمایی دارند و هر دو وعده روزهایی شیرین را می دهند.روزهایی که دیگر کسی در رنج و عذاب نخواهد بود و همه با هم برابرند و این وعده ها از هر چیزی خطرناک تر است.اینکه عده ایی فکر کنند می توانند به عده ایی دیگر وعده بدهند, خودش کلی جای بحث دارد.
از مظلوم نمایی های کمونیست ها گفتم.اگر دقت کنید متوجه می شوید قشر بسیجی ما در ایران همواره با لباس هایی ساده و صورتی نتراشیده در میان ما می لولند و اینگونه القا می کنند که آدمهایی ساده هستند که هر لحظه دارد حقشان خورده می شود در حالیکه همه عمر خودشان را صرف گرفتن حق مظلومان از ظالمان کرده اند.در واقع کمونیست ها هم با این دسته از آدم ها نقطه مشترکی دارند.آنها علاقه بسیار به مظلوم نمایی دارند و دیده ام که از کلماتی مشابه آنها در نوشته هایشان بهره می گیرند.کلماتی که القا کننده یک عمر تحمل درد و رنج شخص کمونیست است و خواننده را در شرایط احساسی قرار می دهد و تصمیم گیری او را برای تشخیص درست از نادرست دچار چالش می کند.اما اینگونه مظلوم نمایی ها بر من یک نفر که سی سال از عمرم را در جمهوری اسلامی هدر کرده ام کاملا روشن است و میدانم در پس همه آنها چه حرف های ناگفته ایی, نهفته است.
از دیگر نکات مشترکی که بین کمونیست ها و بسیجی های خودمان پیدا کردم, روحیه انتقام جوئیشان است.کمونیست ها همیشه در آرزوی رسیدن روزی به سر می برند تا اسلحه به دست کارگرها بیفتد و طی یک نبرد حق علیه باطل, صلح و انساندوستی واقعی را بر جهان حاکم کنند.این تنفر و کینه ایی که من در دل کمونیست ها پیدا کردم, سال هاست که در دل بسیجی های کشور خودم شاهدش بودم.این روحیه که حذف طرف مقابل را به هر قیمتی می طلبد, برای من بسیار آشناست.
اگر بخواهم از بزرگترین نقطه مشترک آنها حرف بزنم باید از احساس دانایی و عقل کل بودنشان سخن بگویم.اینکه هر دوی آنها علاقه زیادی دارند تا به انسان ها از موضع بالا نگاه کنند و احساس می کنند مابقی انسان ها در گمراهی به سر می برند و فقط آنها هستند که راه درست را پیدا کرده اند و کلید حل همه مشکلات هم فقط در دست خودشان است.فقط فرق کمونیست ها با بسیجی ها در این است که بسیجی ها میگویند برای رسیدن به خوشبختی باید به این سمت بدوید اما کمونیست ها دقیقا سمت مخالف را جهت دویدن نشان ما می دهند. اما مساله در اینجاست که باید دید قدرت در دستان کدامیک از این دو است.در واقع اگر به سمتی ندوید که بقیه می دوند شما مستقل هستید و باید از صحنه روزگار محو شوید.به بیان دیگر تفاوتی میان راست و چپ وجود ندارد و در هر طرف دیکتاتوری قدرتمند نشسته که منتظر شماست تا به نزدش بروید و دستش را بگیرید و وارد گودش کنید تا جولان دهد.
روزی با دوست کمونیست دیگری حرف میزدم و بعد از کلی بحث درباره کمونیسم به اینجا رسید که من این دیکتاتوری کارگری را دوست دارم.من اسم این را دیکتاتوری خوب می گذارم و با دیکتاتوری بد تفاوت دارد.او گفت لازم است تا این دیکتاتوری برای برقراری زندگی بهتر حاکم باشد.من فقط سکوت کردم و اجازه دادم تا او همه واقعیت درونش را بیرون بریزد.برای اینکار به او میدان دادم و توضیح بیشتری خواستم و کمی هم عصبی اش کردم.او در نهایت با مثالی که زد تیر خلاص را به خودش و عقایدش شلیک کرد و چهره واقعی یک انسان حقیقت یافته را بر من روشن ساخت.او گفت پدر یک خانواده به فرزندش امر می کند که ساعت ده شب در خانه باش و این در حالیست که پسر خانواده اینگونه حس می کند که دارد بر او استبدادی از جانب پدرش وارد میشود و پدر در اینجا حکم دیکتاتور را دارد.او گفت که این یک دیکتاتوری خوب است و لازم است پدر خانواده دیکتاتور باشد تا فرزندش در امان بماند.من جوابی به او ندادم. زیرا انسانی که در سن پنجاه سالگی یک جامعه بشری را با رابطه پدر و فرزندی مقایسه می کند و تا این حد نگاهی از بالا به مردم یک جامعه دارد و آنها را حقیر و نفهم می پندارد, می تواند بسیار خطرناک باشد.در واقع این کاریست که ایدئولوژی با انسان می کند.او را تبدیل به موجودی خودکامه می کند که سعی دارد همه را به سمت خودش بکشاند و مجبورشان کند تا در راه او قدم بردارند.
این روحیه حقیقت یافتگی بسیار خطرناک است.شاید بتوان اینگونه گفت که انسان حقیقت یافته استعداد تبدیل شدن به یک قاتل تمام عیار را دارد.چراکه وقتی انسانی اینگونه می پندارد که حقیقت نزد اوست و هرکسی که می خواهد طعم خوشبختی را بچشد و به سعادت واقعی برسد باید در مسیر او گام بردارد, آنهایی را که دنباله رویش نیستند گمراه می داند و اگر روزی قدرت در دستانش قرار گیرد کمر به قتل مخالفینش به اسم مبارزه با دشمن یا سرمایه یا شیطان یا یهودی یا سنی و یا و هرچیز دیگری می بندد.
در واقع اگر بخواهم تجربیاتم را در برخورد با کمونیست ها در یک جمله خلاصه کنم باید بگویم آنها مردمانی مهربان و حامی قشر ضعیف جامعه و البته “حقیقت یافته” هستند.حقیقتت یافته به همان معنا که در پاراگراف بالا گفتم.یعنی معتقدند که اگر جوامع انسانی می خواهند آینده ایی زیبا آنگونه که شایسته شان است داشته باشند, باید به سمت آنها بیایند.
و این کاریست که دقیقا جمهوری اسلامی و سایر حکومت های خودکامه می کنند.

براي همگي ارسال کنيدرسانه شماييدبرای ادامه مطلب به این لینک کلیک کنیدhttp://abyes.blogspot.com*نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه ما نیستشما هم چيزی بنويسيد- هر چي دلتان مي خواهد بنويسيد. اينجا مربوط به شماست- اگر نظر خصوصی‌ای دارید لطف کنید و از طریق ای‌میل مطرح کنید، ممنون

2 comments:

Anonymous said...

خطاب من به علی آقا هست. کنجکاوی ایشان قابل تحسین بوده. ولی دوست به ظاهر کمونیست ایشون خیلی هم توی این موضوع سررشته نداشته. بعضی از جواب هاش عامیانه بوده و کاملا غلط هست . پیشنهاد می کنم در ابتدا بدون هیچ واسطه ای فقط کتاب های مارکس رو بخونید تا مثل این دوستمون گمراه نشید

Anonymous said...

کسی که سفارش خواندن کتابهای مارکس میکند أو خود کتاب های مارکس را خوانده است؟