Friday, December 24, 2010

خلایق هر چه لایق ، خود کرده را تدبیری نیست ، خودمون خواستیم این روزا رو ببینیم ، پس حقمونه!


راننده مسافر کش از توی اینه یه نگاهی به من که تازه سوار شده بودم انداخت و گویی برای سوار کردنم حرفش نا تمام مانده بود گفت :
آره سوختم ، ده لیتر ، هفت هزار تومن دادم …
جوانکی که در صندلی جلو کنار راننده مسافر کش نشسته بود به قصد برملا کردن دورغ راننده گفت :
مگه کارت سوخت نداری ؟ ۵۰ لیتر سهمیه ای هم دادند، از ۱۲ دیشب تو کارت های سوخت ریختند …. تازه بعد اونم ۴۰۰ تومنی هنوز هست …
راننده مسافر کش انگاری تو ذوقش خورده باشد با دلخوری جواب داد :
اقا پسر، حتما کارت نداشتم که بنزین ۷۰۰ تومنی زدم ، و بعد در حالیکه دوباره از توی اینه نگاهی به عقب انداخته بود گفت هفته پیش کارتمو تو پمپ بنزین جا گذاشتم…… حالا کو تا دوباره بهم بدن …… حواس که نداریم……. زن مریض…. خرج دو تا بچه محصل دانشجو ….. هزار بدبختی دیگه مگه حواس واسه آدم میمونه ؟
ودوباره رو به همان جوانک کنار دستش انداخت ادامه داد :
فکر کردی ۵۰ لیتر مال چند وقته ؟…. با این ترافیک مال یه روز کار کردنه ، بعدش چی ؟ …..بنزین ۴۰۰ تومانی هم بگو مال یک هفته ، آخرش چی ؟ ….بلاخره باید بریم سراغ بنزین ۷۰۰ تومنی یا نه ؟
آقایی که کنارمن ، در وسط ، در بین من و یک خانم مسن سال نشسته بود با خنده گفت ، اقا حرص نخور… همه این حرف ها مال اینه که میخواهی کرایه زیادتر از ما بگیری…… باشه قبول ، میدیم ، بی خیال…
راننده مسافر کش انگاری ناسزایی شنیده باشد از توی اینه جواب داد:
نه دادداش ما کرایه زیادتر نمی خواهیم بگیریم اما پاتو که از رکاب این ابو قراضه بزاری پائین ، چیزای دیگه رو باید چند برابر بدی ، روزی ما را هم خدا میده….،
هنوز راننده مسافر کش حرفش تموم نشده بود که خانم میانسالی که پشت راننده ، کنار در نشسته بود و تا آن لحظه سکوت کرده بود به حرف آمد و گفت :
خلایق هر چه لایق ، خود کرده را تدبیری نیست ، خودمون خواستیم این روزا رو ببینیم ، پس حقمونه .
جوانکی که جلو نشسته بود ،برگشت رو به عقب و با خنده به خانم میانسال گفت :
نه حاج خانم ما نخواستیم سی سال پیش شما و پدر مادرا مون خواستید ، اون موقع که ما نبودیم .
خانم میانسال با خونسردی نگاهی به جوانک انداخت و گفت :
نه الان که هستید ، کمر غول و شکوندید……همه تون یا بنکی و شیشه ای شدید یا یاغی نافرمان از حرف پدر مادراتون … اره .پسر جون ما کردیم …، اما ما سی سال پیش گول خوردیم …ولی رفتی خونه از بابات یا بزرگترات بپرس وقتی بلیط اتوبوس و یک قران اضافه کردن ، چه بلایی سر صاحب مملکت آوردیم …نه مثل الان شما که می خورید و دم هم نمیزنید ……اقا همین کنار نگهدار پیاده میشم …
وقتی خانم میانسال پیاده شد ، فضا مردانه شد ، اقایی که کنار دستم نشسته بود با خنده ای آهسته بمن گفت :
دمش گرم اما پیر زنه عجب جوابی داد ..
راننده مسافر کش هم که هنوز اثار دلخوریش از چوانک کنار دستش در لحن گفتارش نمایان بود ، رو به جوانک کرد و با خند ه گفت :
یادت نره ها… رفتی خونه از بابات بپرس ، اون وقت می فهمی نسل ما چه جورآدمایی بودن ….
اما بلا فاصله انگار بخواهد موضوع بحث را تغیر دهد ، از توی اینه نگاهی به من در عقب ماشین انداخت وگفت:
راستی میگن مابه التفاوت قیمت نون هم امروز ریختند به حساب ها ، شما شنیدید ؟ راسته ؟
من که تا آن موقع سعی کرده بودم فقط شنونده باشم ، از سوال راننده مسافر کش ، پقی زدم زیر خنده ، راننده و جوانکی که در جلو نشسته بودند هر دو در یک زمان به عقب برگشتند و راننده که انگار از خنده من بد ش امده بود ، در حالیکه با اخم از تو اینه بمن خیره شده بود پرسید :
چیز خنده داری گفتم؟
کمی خودم را جمع و جور کردم گفتم ببخشید یاده یک حکایتی افتادم …قصد توهین نداشتم
راننده با همان لحن گفت خب بگید ما هم بشنویم ، حالا حالا ها که تو این ترافیک موندگاریم …
گفتم :
میگن در زمان های گذشته پادشاهی بود که یک روز تصمیم گرفت میزان تحمل مردمش را نسبت به ظلم بسنجد ، برای همین دستور داد از فردا هرکسی که فصد ورود و یا خروج از دروازه شهر را دارد ، علاوه بر آنکه باید یک دینار بعنوان عوارض پرداخت کند ، یک پس گردنی هم باید بخورد.
با اعلام این امر پادشاه توسط جارچیان، از فردای آن روز ، مردم برای ورود و خروج از دروازه شهر با گردن های خم شده برای پس گردنی خوردن و پرداخت عوارض ، پشت دروازه شهر صف بستند ، و هیچ اعتراضی هم نکردند تا اینکه بعد از چند روز که هیچ اعتراضی شنیده نشد ، پادشاه به قراولان دربارش دستور داد تا در شهر جار بزنند که هرکسی نسبت به این وضعیت اعتراضی دارد بیاید بگوید ، اما باز هم کسی لب به اعتراض باز نکرد ، کم کم گزمه ها و نوکران شاه داشتند نا امید می شدند که خبر آوردند یک نفر پیدا شده و نسبت به وضعیت موجود اعتراض دارد ، گزمه ها با خوشحالی رفتند و مرد معترض را دستگیر کردند و بردند پیش شاه ، وقتی پادشاه مرد معترض را دید خوشحال شد واز او پرسید خب اعتراضت چیه بگو ؟، مرد هم با هزار نک و ناله و شرمندگی بلاخره زبان باز کرد و گفت :
عمر شاه طولانی باد… اعتراض حقیر در باره وضعیت موجود نیست، فقط می خواستم خواهش کنم پادشاه برای انکه ملت در زیر آفتاب معطل نشوند و از کار و زندگیشان نیفتند دستور فرمایند تعداد گزمه هایی که پس گردنی میزنند را زیاد کنند تا مردم هم به موقع به کارشان برسند… حالا حکایت ماست
وقتی از ماشین پیاده می شدم راننده و آن دو مسافردیگر، هنوز در حال خندیدن بودند.
این نوشته در MAY GOOYA منتشر ش
د


برای ادامه مطلب به این لینک کلیک کنیدhttp://abyes.blogspot.com*نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه ما نیستشما هم چيزی بنويسيد- هر چي دلتان مي خواهد بنويسيد. اينجا مربوط به شماست- اگر نظر خصوصی‌ای دارید لطف کنید و از طریق ای‌میل مطرح کنید، ممنون

No comments: