"نپرسید که کشورتان چه می تواند برای شما انجام بدهد, بپرسید شما چه می توانید برای کشورتان ا: کدام موفق تر؟ کشیش مسیحی‌، راهبه بودایی، آخوند مسلمان

Thursday, April 1, 2010

کدام موفق تر؟ کشیش مسیحی‌، راهبه بودایی، آخوند مسلمان

A Christian priest, a Buddhist monk, and a Muslim mullah want to see who’s best at his job. So they each go into the woods, find a bear, and attempt to convert it. Later they get together.
The priest begins: "When I found the bear, I read to him from the Holy Bible about the power of peace, helping others ,compassion and sprinkled him with holy water. The bear was so mesmerized that next week is going to be his First Communion."
"I found a bear by the stream," says the monk, "and I preached some of the Great Bodha’s celestial words. I talked about power of meditation, concentration and rules of Karma . "
The bear was so enthusiastic that let me baptize him.
They both look down at the mullah, who is lying on a bed in a body cast. "HHHHMMMM.....Looking back," he says, "maybe I shouldn’t have started with the circumcision."
==========================================================

یک روز یک کشیش مسیحی‌، راهب بودایی، و آخوند مسلمان تصمیم میگیرند تا ببینند کدوم توی کارش بهتره... به همین منظور، تصمیم میگیرند که هر کدوم به یک جنگل برند، یک "خرس" پیدا کنند و سعی‌ کنند اون "خرس" رو به دین خودشون دعوت کنند.

بعد از مدتی‌، دور هم جمع میشند و از تجربه شون صحبت میکند... اول از همه کشیش شروع به صحبت کرد :"وقتی‌ خرس رو دیدم، براش چند آیه از کتاب مقدس (درباره قدرت صلح، کمک و مهربانی به دیگران) خوندم و بهش آب مقدس پاشیدم. خرس اونقدر شیفته و مبهوت شد که قراره هفتهٔ دیگه اولین مراسم تشریف ش برگزار بشه".

راهبه بودایی گفت: "من خرسی رو کنار یک جوی آب توی جنگل دیدم..براش مقداری از کلمات آسمانی بودای بزرگ موعظه کردم. براش از قدرت ریاضت، تمرکز و قانون کارما (قانون عمل و عکس‌العمل رفتار آدمی‌) صحبت کردم. خرس آنقدر علاقه مند شده بود که به من اجازه داد غسل تعمید بدهمش و براش یک اسم مذهبی‌-بودایی انتخاب کنم".
پس از آن، هر دو به آخوند مسلمان نگاه کردند که روی تخت (و در حالی‌ که از سر تا پا بدنش توی گچ بود) دراز کشیده بود. آخوند گفت :"هههممم...الان که به گذشته و اون روز فکر می‌کنم، میبینم که شاید نباید کارم رو با "ختنه کردن" شروع می‌کردم"